من یک خاله سی ساله هستم و باکرگی ام را از دست داده ام.سایاکو سانادا
من که در روستا زندگی می کنم، هیچ دوستی ندارم، چه برسد به دوست دختر.به دلیل جابجایی ناگهانی شغل مجبور شدم در شهر زندگی کنم.من نه مسکن شرکتی داشتم و نه ارتباطی داشتم، بنابراین به مشکل خوردم، اما خویشاوندم، خاله سایاکو، تصمیم گرفت به من اجازه دهد تا خانه جدیدی پیدا کند.خاله سایاکو از خیلی وقت پیش مهربون و خجالتی بوده پس من هم خاله سایاکو رو دوست داشتم.یک روز بعد از چند روز اقامت، سوتین و شورت عمه ام را در رختکن پیدا کردم.وقتی اومدم اینجا نکشیدم که عصبانی شدم و مخفیانه با سوتین عمه ام خودارضایی کردم.اما متاسفانه توسط دختر خاله ام پیدا شدم و مورد آزار و اذیت قرار گرفتم.وقتی افسرده و گوشه گیر بودم عمه ام مرا دلداری می داد.و اگر با من مشکلی نیست، چرا با من صحبت نمی کنی؟ناامیدی را که دوست داشتم به خاله سایاکو گفتم و از او خواستم فقط یک بار مرا در آغوش بگیرد.خاله ام که مرا محکم در آغوش گرفته بود از من پرسید که آیا آن را در خودارضایی قبلی خاموش کردم؟وقتی گفتم بیرون نیاوردم گفتم باید تمیز کنم و شلوارم را در بیاورم و وقتی گفتم این راز بین ما دو نفر است یواش آهی کشید.آنقدر افسرده بودم که فوراً شلیک کردم، اما نظافت خاله باعث شد دوباره نعوظ پیدا کنم و این بار در دهان عمه ام منفجر شدم...